درحال بارگذاری ....
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
☺احساستو با شکلک به نفر قبلی بگو! ☺ | 3 | 974 | raamsteel |
اونایی که میگید گرگ باش بخونید!!! | 13 | 2365 | cutiran |
@ پاتوق بچه های آنلاین @ | 103 | 9148 | hikvision |
صندوق فروشگاهی چیست؟ | 0 | 603 | mohammadhajilu |
تردمیل | 0 | 574 | mohammadhajilu |
دانلود آهنگ مهدی یراحی به نام چشم تو | 0 | 636 | melika |
*•. .•**•. .•* tanha جان تولدت مبارک *•. .•**•. .•* | 0 | 662 | melika |
جدیدترین موزیک ویدئو های ایرانی | 1 | 906 | melika |
*^* رای گیری نفر بعدی صندلی داغ *^* | 10 | 1751 | sajjad |
@_@ مسابقه کلمات + جایزه @_@ | 2 | 1000 | parham |
✾◕ ‿ ◕✾ صندلی داغ elenajoon ✾◕ ‿ ◕✾ | 31 | 3306 | melika |
ورود امام زمان ممنوع:( | 5 | 1333 | melika |
خط قرمز | 4 | 1226 | leila |
- مدل های جدید ساعت مچی یرند Chaumet
- دانلود آهنگ ماه عسل 95 با صدای محسن یگانه
- آینـــده ....
- عکس نوشته عاشقانه (سری اول سال95)
- دانلود آهنگ جدید از مجید خراطها به نام ۲۴ ماه
- فکرت از سرم افتاد
- خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
- عکس خرس های عروسکی دوست داشتنی
- بــیــا مــتــفــاوت بــاشــیــم
- درد دلتنگی
- برای کشتن یک زن
- عکس های خلاقانه و بسیار زیبا از کودکان و نوزادان
..I Love you
...I Love you
....I Love you
.....I Love you
......I Love you
.......I Love you
........I Love you
........I Love you
........I Love you
.......I Love you
......I Love you
.....I Love you
....I Love you
...I Love you
..I Love you
.I Love you
.I Love you
.I Love you
..I Love you
...I Love you
....I Love you
.....I Love you
......I Love you
.......I Love you
........I Love you
........I Love you
........I Love you
.......I Love you
......I Love you
.....I Love you
....I Love you
...I Love you
..I Love you
.I Love you
- آمار مطالب
- کل مطالب : 1526
- کل نظرات : 149
- آمار کاربران
- کل کاربران : 256
- افراد آنلاین : 1
- آمار بازدید
- بازدید امروز : 6,845
- بازدید دیروز : 1,966
- گوگل امروز : 2
- گوگل دیروز : 6
- آی پی امروز : 23
- آی پی دیروز : 26
- بازدید هفتگی : 13,042
- بازدید ماهانه : 43,921
- بازدید سالانه : 105,083
- بازدید کل : 2,313,946
- اطلاعات
- امروز : یکشنبه 10 اسفند 1399
- آی پی شما : 3.235.11.178
- مرورگر شما :
قـــلب ❤ من...
دموکراتیــک ترین دولت دنیاسـت.
آنقدر که تو را نیز همچون خودم
از ته دل دوسـت میدارد.
هیس…
حواس تنهایی ام را
با خاطرات
باتو بودن
پرت کرده ام…
بگو کسی حرفی نزند…
بگذار
لحظه ای ارام بگیرم
سهم “من” از “تو”
عشق نیست ،
ذوق نیست ،
اشتیاق نیست ،
همان دلتنگی بی پایانی است
که روزها دیوانه ام می کند!!


با عضویت در خبرنـــــــــامه می توانید آخرین مطالب سایت را در ایمیل خود دریافت کنید .
- آبان 1396
- مهر 1396
- شهريور 1396
- مرداد 1396
- تير 1396
- خرداد 1396
- ارديبهشت 1396
- فروردين 1396
- بهمن 1395
- دی 1395
- شهريور 1395
- تير 1395
- خرداد 1395
- ارديبهشت 1395
- فروردين 1395
- اسفند 1394
- بهمن 1394
- دی 1394
- آبان 1394
- مهر 1394
- شهريور 1394
- مرداد 1394
- تير 1394
- خرداد 1394
- ارديبهشت 1394
- فروردين 1394
- اسفند 1393
- مرداد 1393
- تير 1393
- خرداد 1393
- ارديبهشت 1393
- فروردين 1393
- اسفند 1392
- بهمن 1392
- دی 1392
- آذر 1392
- آبان 1392
- مهر 1392
- شهريور 1392
- مرداد 1392
- تير 1392
- خرداد 1392
- ارديبهشت 1392
- فیلمدرس های طبقه بندی شده خودآموز انگلیسی
- دانلود فیلم و کتاب دانشگاهی
- یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
- هرم چت
- عـــســــ♥ــــل وبـــ
- سایـت عـ♥ــاشقـانـه لــاور99
- عشق تلخ
- ミ★ミبــــــازی روزگــــارミ★ミ
- عروس مهتاب
- فروشگاه اینترنتی
- تبادل لینک هوشمند ایرانت
- تبادل لینک هوشمند ایرانت
- سایت عاشقانه لاو تو لاو
- سايت اندرويد
- تبادل لينک رايگان
- .::ام-باكس::.::m-box download::.
- چت روم
- دوستداران فرزاد فرزین
- هندز فری تغییر صدای موبایل
- مدرسه ی کامپیوتر
- . . . تنهایی . . .
- چای لاغری سینا فرمول 2
- هفته نامه خبری
- افزایش
- سایت عاشقانه لاور فان
- جملات عاشقانه
- بیا تو حال کن
- سایت تفریحی فانی فاز
- دانلود سریال قورباغه
- ارسال لینک

تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..

طنز عاشقانه دخترهای رنگی
بیخودی نیست که اسم گل ها را از اسم زن ها انتخاب کرده اند ، مثلا آقا هوشنگ، جز یک سبیل پر پشت چه دارد که بتواند اسم یک گل باشد ،
گل ظرافت دارد ، ظرافت در رنگ ، نقش و دیگری در بو
زن ها هم همینند...
همه ی گل ها آنقدر ها هم که باید زیبا نیستند ، و بعضی خیلی زیبا هستند و آنقدر که باید عطر خوشی از خودشان متساعد نمی کنند ،
یکی هم که زیباست و خوشبو شاید آنقدر ها عمر نکند ،
زن ها همه شان گلِ گلند
یکی زیباست که چشم های همه را خیره می کند ، یکی مهربانی اش جلوه می کند ، یکی دست پخت دارد بیا و ببین ، یا مثلا یکی آنقدر خوش ذوق است ، سبزی پلو را میریزد توی سینی قلم کاری شده ی اصفهان ، ماهی شکم پر را طوری می آراید که ماهی بیچاره اگر جان داشت حتما یک سلفی می گرفت ، یکی هم فقط بلد است حرف بزند ، همین خوب حرف زدن ، کم چیزی نیست ، اینکه خستگی یک شب کشیک را با دو کلمه از تن آقا در کند آخرِ همه ی ظرافت هاست ،
بعضی خانم ها هم هستند اهل ساز و آواز و دهل ، یک چنگی به تار بزنند ، قند توی دل مردشان آب می کنند ، یک زن هایی هستند چشم هایشان حکم سلاح دارد ، با همان ریملی که از دوشنبه بازار خریده اند تو را به رگبار می بندند ، دیده اید بعضی گل ها هستند برگ هایشان بهتر از خودشان ، بعضی زن ها هستند موهایشان بهتر از صورت ساده شان ، همین موهای مشکی رنگ نخورده را بلند می کنند ، می گذارند میان یک گلِ سر توپ توپی و تو هلاک می شوی..
زن ها همه از دم گل تشریف دارند ، شما ببین کدام بیشتر به گلدان دلت می آید ، آب و نان از تو ، ریشه از او ، و به همین سادگی عشق گل می کند..
#مسعود_ممیزالاشجار
نویسنده : m_admin | تاریخ : دوشنبه 16 مرداد 1396 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
باز رسیدیم به ایستگاه
بارون همه جا رو خیس کرده بود
شب بود…
راه زیادی رو پیاده گذرونده بودیم…
خسته بودیم گفتیم بقیه راه رو با اتوبوس بریم…
بخار از دهنت بیرون میومد… خستگی رو توی چشمات میدیدم
یادته… عشقم بودی…
مث این فیلما کاپشن خودمو دادم بهت که به حساب سرما نخوری… رسیدم خونه با اینکه کاپشنمو دادم بهت ولی سرما نخوردم!
گذشت و گذشت و گذشـــــــــــــــــت…
حالا اومدم توی همون ایستگاه اینبار تنها بودم!!!
هوا سرد بود… ولی کاپشنم تنم بود…!!!
رسیدم خونه… جلوی آینه وایستادم یه چیزی نظرمو جلب کرده بود
یه سری موهای سفید لابلای موهای مشکیم بود…
یه چایی داغ بعدشم خواب…
صبح فردا رسید… حس بدی بود
سرما خورده بودم تنهای تنها…
نویسنده : m_admin | تاریخ : چهارشنبه 27 فروردين 1393 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ ؟؟؟
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ …
ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺩﺭ میزنه ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ، ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ میشه ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ : ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ، ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ … ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !
نویسنده : m_admin | تاریخ : دوشنبه 26 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , داستان کوتاه , |
برچسب ها : داستان کوتاه , داستان کوتاه عاشقانه , داستان کوتاه و زیبای شرط بندی... , داستانک , دیدنی و خواندنی , سرگرمی , شرط بندی , شعر و داستانک , عاشقانه , |
قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد.
قاضی از جا بلند شد.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟!
دخترک آه کشید: گیج شدم.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟
نویسنده : shida | تاریخ : دوشنبه 19 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
برچسب ها : داستان کوتاه “نیمه ی تمام” , داستان های کوتاه , رمان های کوتاه , سایت رمان های عاشقانه , سایت داستان های عاشقانه , سایت عاشقانه , |
هوا سرد بود،سوزناک و بیرحم.اما صورت محسن خیس عرق.عرق ترس،عرق شرم.در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.پیر مرد افتاده بود روی آسفالت کف جاده.محسن هنوز باورش نشده بود که با صدوده کیلومتر سرعت زده به یه پیر مرد... .خیلی دستپاچه بود.قطره های باران هم خیسی صورت ناشی از عرقش رو،دو چندان کرده بود.سراسیمه پیرمرد نیمه جان رو گذاشت تو ماشین و با نهایت اضطراب راه افتاد.
- خدایا چرا اینطور شد؟چرا اینجوری شد؟چرا الان؟چرا تو این موقعیت؟حالا که میخوام برم... .
توی راه بیمارستان،دو سه بار نزدیک بود تصادف کنه.رسید بیمارستان.پیرمرد نیمه جون رو برد بخش اورژانس . پیر مرد رو بردن سی سی یو.محسن با اون وضعیت روحیش،تونست از موقعیتی که پیش اومد،استفاده کنه و از دست انتظامات بیمارستان فرار کنه.
در حال فرار،مدام با خودش میگفت:نامرد،کجا در میری؟زدی ؛ پاش واسا.تو مگه مرد نیستی؟ اما بعدش برای توجیه فرارش گفت:
- خوب من که از قصد نزدم،اصلا خودش پرید جلو ماشین.این موقع شب پیر مرد شصت هفتاد ساله وسط اتوبان چیکار میکنه اصلا؟ تازه من رسوندمش بیمارستان.
رسید خونه.زنگ زد.همین که داشت عرق صورتش رو پاک می¬کرد،مادر در رو باز کرد و گفت:
- سلام،چی شده؟
محسن لبخند تحمیلی روی لباش جاری کرد و گفت:
- س¬.....سلام مادر،هیچی آسانسور خراب بود؛از پله ها اومدم.
- تو مگه کلید نداری محسن؟
- بی حواسیه دیگه مادر!
- از دست تو!
مادر درحالیکه بسمت آشپزخانه میرفت گفت:
- پسرم یکم بیشتر به خودت برس،چیزی نمونده ها... .یه هفته دیگه موعد پروازت به انگلیسه.
محسن صدای پدر راشنید که میگفت:تو هم کشتی مارو با این انگلیس رفتن پسرت!
- چیه بده پسرم میخواد فوق لیسانس بگیره ؟
محسن که انگار تازه متوجه خضور پدرش شده بود،گفت:
- اِ اِ اِ اِ اِ سلام بابا.شما خونه اید؟
- علیک . می¬بینی که هستم! یدفه میذاشتی فردا سلام میکردی!
- تو پدرتو ندیدی محسن؟
- چرا چرا دیدم.یعنی ندیدم.یعنی دیدما اما...
مادر در حالیکه لیوان آب را به طرف محسن میگرفت گفت:
نگفتم تو پریشونی.
تو هم اینقدر سر به سر پسرم نذار، نمیبینی حالش خوب نیست؟
بقیه در ادامه مطلب بر روی ادامه مطلب پایینی کلیک کنید
نویسنده : m_admin | تاریخ : پنجشنبه 08 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , نوشته عاشقانه , |
ادامه مطلب |
رمان ستاره دنباله دار قسمت دوم و سوم
در ادامه مطالب
ستاره خودشو مظلوم کرد و با نیشخند بدجنسی که با مظلومیت مصنوعی چهره ش تناقض داشت گفت:
-جون تو یه آهنگ از قهقرای موسیقی ایرونی پیدا کردیم راست کار خودته...
بلافاصله پشت گیتار با سر انگشتای کشیده ش ضرب گرفت و با نیشخند شروع کرد خوندن:
-آهــــــ...نَیِــــر؛ نَیِِِِــــِر؛ دیگه بسه!
بیا یه بار وفا کن!
نیر بیا جونمو بستون یا دردم دوا کن.........
نویسنده : m_admin | تاریخ : سه شنبه 06 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان عاشقانه , |
ادامه مطلب |
رمان ستاره دنباله دار قسمت اول در ادامه مطالب
مقدمه:
گاهی دلم می خواهد
وحشــیانه غرورت را پاره کنم!
قلب ترا
در مشتم بگیرم
و بفـشارم
تا حال مرا لحظه ایی بفهمی…!
خلاصه:
ستاره بعد از زلزله و ازدست دادن پدرش یه جورایی سرپرست خانواده خودشو می بینه و در این بین از غرورو زیاد دست کمک کسی رو قبول نمی کنه، تا این که
بعد از سالها سروکله ی عموی خانواده پیدا می شه و باعث می شه تا ستاره برای کم نیوردن دست به کار عجیبی بزنه و.........
نویسنده : m_admin | تاریخ : سه شنبه 06 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
برچسب ها : داستان های عاشقانه , رمان های عاشقانه , سایت رمان عاشقانه , سایت داستان های عاشقانه , سایت رمان , سایت داستان , رمان ستاره دنباله دار قسمت اول , رمان ستاره دنباله دار , |
ادامه مطلب |
داستان عشق پولی
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت
اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است...
بقیه داستان در ادامه مطالب
نویسنده : melika | تاریخ : جمعه 02 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
برچسب ها : داستان عشق پولی , داستان های عاشقانه , داستان عاشق , عاشق , عشق , عشاق , مطالب عاشقانه , رمان های عاشقانه , داستان های کوتاه عاشقانه , سایت داستان عاشقانه , |
ادامه مطلب |
دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.
شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.
به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود و هیچ کس از برگشتن و مریضی اون خبر نداشت.نرگس تنها کسی بود که در خفا پرستاری فرهاد رو هم می کرد.
بقیه داستان در ادامه مطالب
نویسنده : shida | تاریخ : یکشنبه 27 بهمن 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , داستان کوتاه , |
ادامه مطلب |
از لحظه ای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
بقیه داستان در ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : جمعه 25 بهمن 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
ادامه مطلب |
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.
در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه.
بقیه داستان در ادامه مطلب...
نویسنده : m_admin | تاریخ : جمعه 18 بهمن 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
برچسب ها : وفاداری ... , وفاداری , داستان عاشقانه , داستان های زیبا , داستان های کوتاه , داستان های زیبا و جالب , |
ادامه مطلب |
نویسنده : m_admin | تاریخ : یکشنبه 13 بهمن 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
برچسب ها : داستان عاشقانه " رد پای خدا " , داستان عاشقانه " , رد پای خدا , داستان عاشقانه جدید , عکسهای عاشقانه , عکسهای پروانه , والپیپر پروانه , داستان کوتاه عاشقانه , |
داستان کوتاه چشمان مادر
ﻣﺪﯾﺮ : ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺧﺮﺍﺟﻪ !
ﭘﺪﺭ: ﺍﺧﻪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﻢ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺷﺮﻡ ﺍﻭﺭﻩ ! ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﻫﺮﮔﺰﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺪﺭ: ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﯼ
ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﯿﻦ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ ﮐﺘﮏ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻧﻤﺮﻩ ﺻﻔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻩ! ﺍﺧﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ !
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ …
ﭘﺪﺭ: ﺑﭽﻪ ﻣﻦ ﭼﯽ؟
ﻣﺪﯾﺮ : ﺑﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﯿﺠﺪﻩ ﺟﻔﺖ ﭼﺸﻢ . ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻤﺶ ﮔﻔﺘﻪ :
ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﻋﺸﻘﻢ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺑﻌﯿﺪﻩ ….
ﭘﺪﺭ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺗﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ : ﺳﻌﻴﺪ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﻣﺪﯾﺮ :ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ !
ﭘﺪﺭ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﺳﻌﻴﺪ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪ .ﺭﻭﯼ ﺭﺩﯾﻒ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎ ﮐﯿﻒ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ ! ﺭﻭﯼ ﮐﯿﻒ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ A4 ﺑﺎ ﺧﻂ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ ﺳﻌﻴﺪ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ……
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ﺑﺎﺑﺎ
نویسنده : m_admin | تاریخ : چهارشنبه 02 بهمن 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
برچسب ها : داستان کوتاه , داستان کوتاه عاشقانه , داستان های عاشقانه , داستان های زیبا , داستان های عاشقانه و غمگین , داستان مادرانه , |
نام کتاب : دنیامو میدم
حجم کتاب : ۳٫۰۸ مگابایت
تعداد صفحات : ۲۹۶
خلاصه داستان :
دوتا دختر به اسم های شادی و آنیتا (یعنی خودم و دوستم) با کلی بدبختی و مصیبت دانشگاه شیراز رشته ای که زیاد بهش علاقه ای ندارن اما دهن پرکنه قبول میشن.
درمقابل مخالفت خونواده هاشون ایستادگی شدیدی میکنن تا اینکه بلاخره میتونن رضایتشونو جلب کنن. راهی شیراز میشن و زندگی جدید دانشجوییشونو شروع میکنن. ماجرا هم از روز اول که قبل از شروع کلاسا میرن شاهچراغ واسه زیارت و ادای نذر یکمش شروع میشه.
همش نه فقط یکمش و خب روزهای بعد و بعدتر که باعث میشه این دوتا دختر جوون بفهمن زندگی فقط شوخی و خنده و یکمی هم درس خوندن نیست. جونشون به جون هم بسته اس اما مدام در حال سر و کله زدن با هم هستن. هیچکدومشونم اخلاق درست و حسابی ندارن مخصوصا آنیتا .
دانلود در ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : سه شنبه 01 بهمن 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
ادامه مطلب |
از لحظه ای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید.....
نویسنده : melika | تاریخ : یکشنبه 22 دي 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , داستان کوتاه , |
برچسب ها : داستان خواندنی عشق در بیمارستان , داستان خواندنی , عشق دربیمارستان , داستان عشقی , داستان کوتاه , عشق , داستان های عاشقانه , |
ادامه مطلب |
قسمت چهارم داستان صابی و هاجر
چشامو بستم و باکلی استرس پیامو باز کردم...
چندتا نفس عمیق کشیدم و آروم چشامو باز کردم،وقتی که عکسشو دیدم انگاری یه تیکه از قلبم جدا شد و افتاد.
نیلوفر واقعا زیبا بود.موهای سیاه،چشمای درشت و سیاه،صورتی کشیده با ترکیبی ناز و...هرچی بگم کم گفتم،این دختر با همه چیزش منو جادو کرده بود.
نشسته بودم رو مبل و با دهن باز داشتم زیبایی این دختر ناز رو نگاه میکردم و خالقش رو تحسین و شکر.انقدر غرق در دیدن عکس نیلوفر بودم که هیچی از اطرافم رو حس نمیکردم.
یه هو دیدم داداش کوچولوم با دستای کوچیکش داره میزنه رو پام
داداشم با اون زبون شیرینش:داداش کر شدی؟مامان صدات میکنه.
با این رفتارش کلی خندیدم و گرفتمش بغلم و بوسش کردم.
من:جانم مامان؟
ادامه این داستان واقعی را در ادامه مطلب بخوانید...
نویسنده : m_admin | تاریخ : چهارشنبه 11 دي 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان عاشقانه , |
برچسب ها : داستان , داستان عاشقانه واقعی , داستان عاشق شدن , عشق , |
ادامه مطلب |
قسمت سوم داستان عاشقانه صابی و هاجر
کارمون شده بود هر روز و هرشب اس بازی و حرف زدن تلفنی باهمدیگه(البته فقط با جیب بنده!!!)
حتی عکس همدیگه رو ندیده بودیم.ولی با این حال منم بهش دل بسته بودم دختر خوبی بود ولی واسه من عالی ترین بود.شوخ بود و شیرین زبون و کاملا زبون باز و شیطون به معنای واقعیه کلمه.همونی که همیشه آرزشو داشتم.
با اینکه من از یه خانواده متوسط بودم و اون از یه خانواده مرفه ولی این من بودم که هر روز دوتا شارژ دو هزاری برای هر دوتامون میگرفتم.حتی روزی می شد که من خرج شارژم به 10 تومنم میرسید ولی اون حتی به خیالشم نبود.
بقیه در ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : چهارشنبه 11 دي 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
برچسب ها : داستان های عاشقانه , داستان , رمان های عاشقانه , داستان های واقعی , رمان های واقعی , داستان عشق , عاشق , |
ادامه مطلب |
رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن می نمایند ، هر شمع یک هفته می سوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع می سوزند ، شمع ها نیز برای خود داستانی دارند . امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلب تان ریشه دواند .
برای خواندن ادامه متن به ادامه مطالب مراجعه فرمایید
نویسنده : shida | تاریخ : شنبه 07 دي 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان عاشقانه , نوشته عاشقانه , |
برچسب ها : چهارشمع , مطلب درباره کریسمس , کریسمس , سال 2014 , 2014 , داستان , داستان زیبا , داستان چهارشمع , داستان های عاشقانه , داستان های عاشقانه کریسمس , |
ادامه مطلب |
داستان صابی و هاجر
سلام
داستان از اونجایی شروع شد که...
5بهمن ماه سال 1390 بود بعد از ظهر بود سرکلاس ریاضی با بچه ها نشسته بودیم و طبق معمول فارغ از هرگونه غم وغصه میگفتیم و میخندیدیم.همگی سال سوم رشته تجربی بودیم و درس خون و البته بچه مثبت!با یه معلمی حرف زده بودیم که روزای فرد تو کتابخونه مسجد تا نماز مغرب ریاضی کار کنیم.
قبل اومدن معلم داشتیم حرف میزدیم که دوستم رضا گفت:صابرامروز یه شماره چن بار بهم زنگ زد وقطع کرد وبعدش اس ام اس عاشقونه داد و ازاین حرفا ومنم اس دادم که شما؟اونم گفت اشتپ شده!بعدش باز اس عاشقونه داد بیا ببین انگار طرف دختره(بیچاره کم رو وخجالتی بود)
شماره روگرفتم و دیدم که شماره همون دوستمه ولی ایرانسلش بود شماره دوستم کدش همراه اول بود.همون جا فورا یه اس عاشقونه براش فرستادم جواب داد:شما؟
منم که میخواستم به قول خودمون مخشو بزنم گفتم:ببخشید اشتپ شد!
جواب داد . . .
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
نویسنده : Sahar | تاریخ : یکشنبه 01 دي 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان عاشقانه , |
برچسب ها : داستان عشق واقعی , داستان صابی و هاجر , داستان دوستی , داستان , داستان عاشقانه , داستان های زیبا , |
ادامه مطلب |
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید.
سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند.
کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند....
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطالب مراجعه کنید
نویسنده : m_admin | تاریخ : پنجشنبه 14 آذر 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
برچسب ها : متن های عاشقانه ی جدید , داستان های عاشقانه , رمان های عاشقانه , سری جدید متن عاشقانه , داستان عاشقانه ی قرار آخر , داستان عاشقانه , داستان قرار آخر , |
ادامه مطلب |
دستم را که به دستگیره گرفتم، نالهی مبهماش بلند شد. پایم را روی پله گذاشته و به داخل خزیدم که نفسم بند آمد؛ با صدای خرد شدن چیزی، نگاهم به کف دوخته شد. سوسکهای زنده و خشک شده، زیر پایم خش خش صدا میکردند و خودشان را به کف کفشهایم میمالیدند. بوی تحملناپذیر و بدی که از تخلیه نکردنِ چاهِ فاضلاب در فضا پیچیده بود، حالم را بد میکرد....
بقیه داستان در ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : چهارشنبه 03 مهر 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان عاشقانه , |
برچسب ها : داستان زیبا شکل گنگ زن , داستان غمگین , داستان های زیبا و عاشقانه , دستم را که به دستگیره گرفتم , سایت عاشقانه آخرین دیدار , نالهی مبهماش بلند شد , داستان گریه دار , رمان غمگین , عاشقانه , رمان عاشقانه , داستان عاشقانه , داستان , غم انگیر , غم انگیز , اندوه , |
ادامه مطلب |
از پله ها که بالا می آمد، انگار کن داشت از لا به لای رمان های عاشقانه بیرون می آمد!
درست همان دختری بود که بارها وصفش را در رمان های زمان نوجوانی خوانده بودم.
هرچقدر بالاتر می آمد همه ی دختران سیه چشم رویایی، بیشتر در چهره اش جان میگرفتند.
فقط گویی، قد بلند را میان همان صفحات کتابها جا گذاشته بود و ریز نقش شده بود. با لطافت سلام کرد و درون چشمانم خیره شد!
محو چشمان سیاهش بودم که ...
بقیه داستان در ادامه مطلب...
نویسنده : melika | تاریخ : یکشنبه 24 شهريور 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , داستان پند آموز , |
برچسب ها : نوشته های عاشقانه , داستان های عاشقانه , داستان دخترک , قصه ی تلخ دخترک , قصه ی عاشقانه , قصه , |
ادامه مطلب |
نویسنده : melika | تاریخ : یکشنبه 24 شهريور 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , |
برچسب ها : : نوشته های عاشقانه , داستان , داستان های عاشقانه , رمان های عاشقانه , رمان , بهترین رمان عاشقانه , دلنوشته های دخترک , دل نوشته , عاشقانه , دوری , دلتنگی های دخترک , شب عاشقانه , شعر عاشقانه , |
ادامه مطلب |
خلاصه داستان :
رها در دبیرستان با سهیل آشنا شده و بعد از مدتی از طریق دوست سهیل متوجه می شود که او بهش خیانت می کنه، برای همین تمام وقتش رو می گذاره روی درس و توی دانشگاه به دختری درسخون مشهور می شه، ترم آخر باز سر و کله سهیل پیدا می شه و هم کلاسی رها به اسم پدرام هم اتفاقی به اون نزدیک می شه. در حالی که رها هنوز عاشق سهیله و پدرام می ره که به رها علاقه مند بشه رها پی به یک راز بزرگ در زندگیش می بره که مسیر زندگیش رو عوض می کنه و زندگیش از اون حالت منظم قبلی درمیاد و به آشوب کشیده می شه. در این بین کشمکش بین سهیل و پدرام و نقش آفرینی اونا بعد از فاش شدن این راز در زندگی رها ، رها رو برای انتخاب مرد آینده اش سردرگم می کنه و ……..
دانلود در ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : یکشنبه 17 شهريور 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , رمان اندروید , رمان ایفون،ایپد،تبلت , رمان کامپیوتر , رمان موبایل(جاوا) , |
برچسب ها : انجمن , ایرانی , بار , خودکار , داستان ایرانی , داستان مجانی , دانلود داستان , دانلود داستان ایرانی , دانلود داستان رایگان , دانلود داستان فارسی , دانلود داستان مجانی , دانلود رایگان داستان , دانلود رایگان رمان , دانلود رمان , دانلود رمان الکترونیکی , دانلود رمان ایرانی , دانلود رمان عشقی , دانلود کتاب رمان ایرانی , دلدادگی , دیگر , |
ادامه مطلب |
خلاصه داستان :
داستان درباره دختری به اسم نازنینه که شوهرش فرید رو گروگان میگیرن حالا چرا این اتفاقا افتاده و کی این کارو کرده ؟ اتفاقاتی میفته که به کل سرنوشت نازنینو تغییر میده و وارد مسیر تازه ای میشه و …
دانلود در ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : یکشنبه 17 شهريور 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , رمان اندروید , رمان ایفون،ایپد،تبلت , رمان کامپیوتر , رمان موبایل(جاوا) , |
برچسب ها : آشنا , انجمن , ایرانی , حسی , خودکار , داستان ایرانی , داستان رایگان , داستان فارسی , داستان مجانی , دانلود داستان , دانلود داستان ایرانی , دانلود داستان رایگان , دانلود داستان فارسی , دانلود داستان مجانی , دانلود رایگان داستان , دانلود رایگان رمان , دانلود رمان ایرانی , دانلود رمان عاشقانه , رمان , رمان عاشقانه , |
ادامه مطلب |
دانلود رمان عشق و هزار و یک شب اثر ر.اعتمادی
بخشی از این رمان :
دختر جوان بیست و چهار ساله ای، با چهره ای بیضی و پوستی سپید، بلند قامت، کفش سپید ورزشی در پا و کیف لوازم تنیس بر دوش، جلو یک ساختمان بلند هجده طبقه در شمال شهر، لحظه ای مکث کرد.
نگاهی به...
برای دانلود این رمان زیبا به ادامه مطلب بروید...
نویسنده : m_admin | تاریخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان عاشقانه , رمان کامپیوتر , |
برچسب ها : رمان عشق و هزار و یک شب , رمان عشق , رمان , دانلود رمان , دانلود رمان های عاشقانه , رمان های ایرانی , دانلود رمان عشق و هزار و یک شب , دانلود رمان عشق و هزار و یک شب اثر ر.اعتمادی , |
ادامه مطلب |
سری جدید متن ها و دلنوشته های عاشقانه
حکایت عشقمان
…
تا آنجا که نفس در سینه است ، یک نفس دوستت دارم
تا آنجا که دنیایی هست و من زنده در این دنیا ، دوستت دارم
تا اوج آسمان ، به رنگ عشق ، به رنگ روشنی ها…
تا آنجایی که کسی نمیبیند ، تا جایی که کسی نمی آید ، دوستت دارم
و از نهایت بی نهایت میگذرد ، نه شبیه لیلی و نه مثل مجنون قصه ها
لیلی و مجنون ها می آیند و میروند در این روزها ، هر کسی ادعای دیوانگی دارد در این دنیا
من نه مجنونم و نه فرهاد تو ، من هستم عشق بی همتای تو ، من برای توام و تا ابد در قلب تو
ما برای هم زنده ایم ، نه به عشق دیگران ، این حکایت همیشه میماند در عشقمان!
و آنکه ادعا کرد عاشق است و دل زد به دریاها ، رفت به سوی آن دنیاها ، هنوز هم نمیفهمد معنای واقعی عشق را ، من عاشقت شدم و یک قدم پا گذاشتم ، همه ی گذشته ها را جا گذاشتم ، تا رسیدم به تویی که همین سوی دنیایی ، در کنار همین ساحل دریایی!
تو همینجایی در قلب من ، به خاطر عشق گذشتیم از هم ، تا از این گذشتن ها تنها عشق به جا بماند ، نفرت و فراموشی ها در همانجا بماند ، تا یکجا برسیم به هم ، همانجا قدم بزنیم در کنار هم ، برویم و برویم تا برسیم به نهایت عشقمان!
با تو رسیدم تا آنجایی که دلهایمان به آرامش میرسند ، قلبهایمان طعم واقعی با هم بودن را میچشند، نه در اینجا تاریکی است و نه دلهره از آنهایی که خاموشی را به همراه خود دارند !
تا آنجایی که هیچکس جز من و تو نمیبیند دوستت دارم ، حالا با آن چشمان زیبایت عمق قلب مرا ببین که تا کجاها دوستت دارم…
ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : سه شنبه 29 مرداد 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان عاشقانه , نوشته عاشقانه , دل نوشته , جملات عاشقانه , نامه های عاشقانه , |
برچسب ها : سری جدید متن ها و دلنوشته های عاشقانه , متن های عاشقانه , دلنوشته های عاشقانه , مهدی لقمانی , |
ادامه مطلب |
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.