درحال بارگذاری ....
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
☺احساستو با شکلک به نفر قبلی بگو! ☺ | 3 | 978 | raamsteel |
اونایی که میگید گرگ باش بخونید!!! | 13 | 2371 | cutiran |
@ پاتوق بچه های آنلاین @ | 103 | 9174 | hikvision |
صندوق فروشگاهی چیست؟ | 0 | 603 | mohammadhajilu |
تردمیل | 0 | 575 | mohammadhajilu |
دانلود آهنگ مهدی یراحی به نام چشم تو | 0 | 637 | melika |
*•. .•**•. .•* tanha جان تولدت مبارک *•. .•**•. .•* | 0 | 662 | melika |
جدیدترین موزیک ویدئو های ایرانی | 1 | 907 | melika |
*^* رای گیری نفر بعدی صندلی داغ *^* | 10 | 1752 | sajjad |
@_@ مسابقه کلمات + جایزه @_@ | 2 | 1002 | parham |
✾◕ ‿ ◕✾ صندلی داغ elenajoon ✾◕ ‿ ◕✾ | 31 | 3333 | melika |
ورود امام زمان ممنوع:( | 5 | 1334 | melika |
خط قرمز | 4 | 1230 | leila |
- مخاطب خااااااااااااااااااااص
- آهـــاے مُخــاطب خـآص مـَن
- بــهـ هــمــیـــن ساבگــے
- زندگی را دوست بداریم
- شب از جایی شروع میشه که تو چشماتو می بندی
- عاشقانه هایم (سری1)
- سری جدید متن های خنده دار – تکست فان جوک
- دانلود بازی عاشقانه اندروید
- ثانیه به ثانیه نبودنت را به رخم می کشند!
- ♥ دوســـت داشتــن همیشـــه زیباســــت ♥
- جملات عاشقانه ی زیبا
- جملات و جوک های گلچین شده بسیار جدید و فوق العاده خنده دار
..I Love you
...I Love you
....I Love you
.....I Love you
......I Love you
.......I Love you
........I Love you
........I Love you
........I Love you
.......I Love you
......I Love you
.....I Love you
....I Love you
...I Love you
..I Love you
.I Love you
.I Love you
.I Love you
..I Love you
...I Love you
....I Love you
.....I Love you
......I Love you
.......I Love you
........I Love you
........I Love you
........I Love you
.......I Love you
......I Love you
.....I Love you
....I Love you
...I Love you
..I Love you
.I Love you
- آمار مطالب
- کل مطالب : 1526
- کل نظرات : 149
- آمار کاربران
- کل کاربران : 257
- افراد آنلاین : 1
- آمار بازدید
- بازدید امروز : 68
- بازدید دیروز : 234
- گوگل امروز : 4
- گوگل دیروز : 3
- آی پی امروز : 13
- آی پی دیروز : 41
- بازدید هفتگی : 68
- بازدید ماهانه : 4,414
- بازدید سالانه : 109,523
- بازدید کل : 2,318,386
- اطلاعات
- امروز : دوشنبه 18 اسفند 1399
- آی پی شما : 3.239.158.36
- مرورگر شما :
قـــلب ❤ من...
دموکراتیــک ترین دولت دنیاسـت.
آنقدر که تو را نیز همچون خودم
از ته دل دوسـت میدارد.
هیس…
حواس تنهایی ام را
با خاطرات
باتو بودن
پرت کرده ام…
بگو کسی حرفی نزند…
بگذار
لحظه ای ارام بگیرم
سهم “من” از “تو”
عشق نیست ،
ذوق نیست ،
اشتیاق نیست ،
همان دلتنگی بی پایانی است
که روزها دیوانه ام می کند!!


با عضویت در خبرنـــــــــامه می توانید آخرین مطالب سایت را در ایمیل خود دریافت کنید .
- آبان 1396
- مهر 1396
- شهريور 1396
- مرداد 1396
- تير 1396
- خرداد 1396
- ارديبهشت 1396
- فروردين 1396
- بهمن 1395
- دی 1395
- شهريور 1395
- تير 1395
- خرداد 1395
- ارديبهشت 1395
- فروردين 1395
- اسفند 1394
- بهمن 1394
- دی 1394
- آبان 1394
- مهر 1394
- شهريور 1394
- مرداد 1394
- تير 1394
- خرداد 1394
- ارديبهشت 1394
- فروردين 1394
- اسفند 1393
- مرداد 1393
- تير 1393
- خرداد 1393
- ارديبهشت 1393
- فروردين 1393
- اسفند 1392
- بهمن 1392
- دی 1392
- آذر 1392
- آبان 1392
- مهر 1392
- شهريور 1392
- مرداد 1392
- تير 1392
- خرداد 1392
- ارديبهشت 1392
- فیلمدرس های طبقه بندی شده خودآموز انگلیسی
- دانلود فیلم و کتاب دانشگاهی
- یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
- هرم چت
- عـــســــ♥ــــل وبـــ
- سایـت عـ♥ــاشقـانـه لــاور99
- عشق تلخ
- ミ★ミبــــــازی روزگــــارミ★ミ
- عروس مهتاب
- فروشگاه اینترنتی
- تبادل لینک هوشمند ایرانت
- تبادل لینک هوشمند ایرانت
- سایت عاشقانه لاو تو لاو
- سايت اندرويد
- تبادل لينک رايگان
- .::ام-باكس::.::m-box download::.
- چت روم
- دوستداران فرزاد فرزین
- هندز فری تغییر صدای موبایل
- مدرسه ی کامپیوتر
- . . . تنهایی . . .
- چای لاغری سینا فرمول 2
- هفته نامه خبری
- افزایش
- سایت عاشقانه لاور فان
- جملات عاشقانه
- بیا تو حال کن
- سایت تفریحی فانی فاز
- دانلود سریال قورباغه
- ارسال لینک

تــو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قصار موهبت هایت
خداوندا..
مرا مگذار تـــنها لحظه ای حتی به خود ..

نویسنده : m_admin | تاریخ : سه شنبه 30 ارديبهشت 1393 |
موضوعات : داستان کوتاه , |
برچسب ها : کدام هستید؟ شیشه یا آئینه , داستان های کوتاه , سایت داستان , سایت داستان کوتاه , داستان عاشقانه , سایت داستان عاشقانه , سایت عاشقانه , داستان پند آموز , |

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانهوار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل میدادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما میافتد. همه دیوانهوار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»
نویسنده : m_admin | تاریخ : دوشنبه 29 ارديبهشت 1393 |
موضوعات : داستان کوتاه , |
برچسب ها : سایت سرگرمی , سایت تفریحی , سایت عاشقانه , داستان کوتاه , داستان , تنهایی , سایت تنهایی , نوشته های عاشقانه , داستان عاشقانه , داستان کوتاه عاشقانه , |
تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت ، گفت :
آقا ببخشید، مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه
من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا
این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا
اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه، پیر زن رو پیدا کردم
گفتم این امانتی مال شماس، گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده
باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش
ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم
هر چند که پسرش خیلی … بود
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه
رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد
بیا تو مادر
نویسنده : m_admin | تاریخ : دوشنبه 29 ارديبهشت 1393 |
موضوعات : داستان کوتاه , |
برچسب ها : داستان کوتاه 2014 , داستان کوتاه , سایت داشتان , سایت داستان , سایت عاشقانه , سایت داستان کوتاه , داستان های زیبا , نوشته های زیبا , نوشته های عاشقانه , انجمن عاشقانه , چت عاشقانه , |
داشتم بر می گشتم خونه، مسیرم جوریه که از وسط یه پارک… رد میشم بعد میرسم به ایستگاه اتوبوس،
توی پارک که بودم یه زن خیلی جوون با چادر مشکی رنگ و رو رفته و لباس های کهنه یه پیرمرد رو که روی
یه چشمش کاور سفید رنگی بود همراه خودش راه میبرد رسید به من و گفت سلام!
بقیه داستان در ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : چهارشنبه 28 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان کوتاه , |
ادامه مطلب |
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن
سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد ....
ادامه داستان در ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : سه شنبه 27 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان کوتاه , |
ادامه مطلب |
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد.
خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری.
تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت
بقیه داستان در ادامه مطالب
نویسنده : m_admin | تاریخ : سه شنبه 27 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان کوتاه , |
ادامه مطلب |
ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ ؟؟؟
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ …
ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺩﺭ میزنه ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ، ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ میشه ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ : ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ، ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ … ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !
نویسنده : m_admin | تاریخ : دوشنبه 26 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , داستان کوتاه , |
برچسب ها : داستان کوتاه , داستان کوتاه عاشقانه , داستان کوتاه و زیبای شرط بندی... , داستانک , دیدنی و خواندنی , سرگرمی , شرط بندی , شعر و داستانک , عاشقانه , |
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه کرد.
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.
آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد!!!
در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.
گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.
نویسنده : m_admin | تاریخ : پنجشنبه 08 اسفند 1392 |
موضوعات : داستان های زیبا , داستان کوتاه , |
دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.
شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.
به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود و هیچ کس از برگشتن و مریضی اون خبر نداشت.نرگس تنها کسی بود که در خفا پرستاری فرهاد رو هم می کرد.
بقیه داستان در ادامه مطالب
نویسنده : shida | تاریخ : یکشنبه 27 بهمن 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , داستان کوتاه , |
ادامه مطلب |
از لحظه ای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید.....
نویسنده : melika | تاریخ : یکشنبه 22 دي 1392 |
موضوعات : داستان عاشقانه , داستان کوتاه , |
برچسب ها : داستان خواندنی عشق در بیمارستان , داستان خواندنی , عشق دربیمارستان , داستان عشقی , داستان کوتاه , عشق , داستان های عاشقانه , |
ادامه مطلب |
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…
به ادامه مطالب مراجعه کنید
نویسنده : m_admin | تاریخ : شنبه 30 شهريور 1392 |
موضوعات : داستان پند آموز , داستان کوتاه , |
برچسب ها : داستان زیبا و خواندنی دختر بچه , داستان زیبای دختر بچه , دختر بچه , داستان گریه دار , داستان پند آموز , |
ادامه مطلب |